جنبش سبز بر سر مطالبات خود ، حق خود محکم ایستاده است
آزادی، حقوق بشر، رفع تبعیض ها، تحمل عقاید و نظریات مختلف، مقابله با فساد و تباهی و قانون گریزی، مواردی نیستند که پیگیری آنها چه در سطح خیابان و چه از طریق رسانه ها جرم باشد
بدون آگاهی گسترده در سطح جامعه، امکان تغییر وجود ندارد … مهم آن است که در چهارچوب «هر شهروند، یک رسانه»، هر علاقمند به جنبش سبز، راهی برای گسترش این آگاهی و تعمیق آن در میان همه اقشار و بویژه در اقشار مستضعف جامعه پیدا کند. گسترش اگاهی ها، استراتژی اصلی جنبش است … هدف آن نیست که تغییرات ناشی از این استراتژی حتما بدست سبزها اتفاق بیفتد. سبز بودن یعنی «خود» در میان نبودن و خودخواه نبودن
به نظر کسانی که مشغول ضرب و شتم دانشجویان هستند، فرزندان این ملت از حیوانات هم کم ارزش تر می نماید و فاجعه بارتر اینکه در سطوح مختلف، مسئولین می گویند که نمی دانند حمله کنندگان چه کسانی هستند. این توهینی بدتر به شعور دانشجویان و مردم است
از گفت و گوی سایت کلمه با میرحسین –
look , look how my soul is bleeding
شاید هم حواست بوده به گوش من نرسد . شاید هم حواست بوده من خبرم نباشد که غصه ام مضاعف نشود . چه می دانستی چند وقتیست من خبردارترم از تو . می بینی ؟ دور شدن ازت مقصود بود ، نزدیک تر شدم . که نه نمی بینی ، خبرم نداری . خبر روزگارم
شاید هم که که حواست بوده ندانم ، که زخم ، سر باز ، بازتر ، نکند ، که یادم نیاید همین روزهایت با دیگری را با من . که حواسم بهتان نباشد ، به بوسه تان ، به آغوشتان ، به خوابیدنتان ، به شادی تان ، به لبخندتان . شاید که حواست بوده . شاید که یادم می کنی
Me Voy ( I’m Leaving )
quiero olvidar el aroma de tu cuerpo
quiero olvidar el sabor de tus labios
quiero tener, por una vez,
una vida feliz
por eso, me voy…
gracias por todo lo que me diste
gracias por amarme
pero no tengo ilusión
que tú eres mi razón
por eso, me voy…
dime qué es lo que tienes,
que yo no puedo olvidarte
mira, mírame, mi niña,
mira que mi alma sangra
*
I want to forget the scent of your body
I want to forget the taste of your lips
I wanna lead , just for one , a happy life
and for that reason I’m reaving
thank you , for everything you told me
thank you , thank you for loving me
I don’t have the illusion that you are my reason…
and for that I’m leaving
tell me , what have you got , that I can’t forget you
look , look at me my girl , look how my soul is bleeding
tell me , do you really want me to leave ?
من اما آدم خودم را جا گذاشتنم ، من نه که زحمتی بکشم ، بی زحمت یادگاری می گذارم از خودم ، یادگاری می دهم از خودم ، جای یاد خودم را محکم می کنم ، به خیال خودم لااقل . من دوست داشتنی هایم را شریک می شوم که خودم را شریکِ یاد کنم ، شریکِ دوران کنم ، شریکِ بَعد بودنمان کنم ، شریکِ نبودنم کنم . من نه که زحمت کشیده باشم ، بی زحمت خواسته ام بعدش بشنوم آخخ بوی تو را می دهد من و بالشم
آشتی مان را هم کردیم و تمام شد اما ، می خواهم بگویم ، من نبوده که فریاد نشنیده باشم در زندگی ام ، خانواده ی ما خانواده ی آفتابی ای نبوده ، داد و بیداد داشته ایم تا یادم هست ، صدای بم مردانه ، صدای زیر لرزان زنانه ، همه . این سرمای صدایت که بلند میشود روی من اما بی سابقه است برایم و هربار انتظار ناکشیده . برای منی که پناه آورده ام به گرما تو ، این سرما زمهریر است . نکن
سرخپوست ها می گویند برای آن که چیزی را از یاد برد باید آن را نوشت، این را یک وقت رودریگو که مادرش ورونیکا از نسل سرخپوست های اسپانیاست، به من گفته بود
یکشنبه ی پیش وقتی آن قدر باران بارید که آخر شب حس کردم قطره های باران تا عمق حواسم نفوذ کرده است، خواستم بیایم و بنویسم من هنوز عاشقت هستم و ننوشتم
تمام روز بعدش هم باران بارید، آن قدر که دیگر صدای قطره هایش را نمی شنیدم و چیزی نمی دیدم جز طرح محو شیروانی های سرخی که زیر مه خاکستری رنگی گم شده بودند
به گمانم تا یکشنبه ی بعدی که بخواهم بیایم و بنویسم عاشقت هستم، همه ی حجم توسکانی لبریز از باران شده باشد
سرخپوست ها می گویند برای آن که باران بند بیاید باید گلدان ها را در ایوان گذاشت، این را یک روز ورونیکا مادر سرخپوست رودریگو، در اسپانیا برایم تعریف کرده بود
هشتاد و چهار یکشنبه که لااقل نصفش باران باریده است، می آیم این جا بنویسم من هنوز عاشقت هستم و نمی نویسم
از حجم بارانی که این چند روز بارید حس می کنم که همه ی شیروانی های سرخ خاکستری شده اند، تمام گلدان ها را می برم که در ایوان بگذارم
به گمانم من هزار و سیصد و هشتاد و چهار یکشنبه ی دیگر هم که بیایم این جا و زیر باران توسکانی بنویسم عاشقت هستم، از یادت نخواهم برد
کافه ریسترتو –
My love where are you? With no hope of reaching you I write to you… as I have always done.
– cold mountain
White Flag
I know you think that I shouldn’t still love you
Or tell you that
But if I didn’t say it, well I’d still have felt it
Where’s the sense in that?
I promise I’m not trying to make your life harder
Or return to where we were
But I will go down with this ship
And I won’t put my hands up and surrender
There will be no white flag above my door
I’m in love and always will be
I know I left too much mess and destruction
To come back again
And I caused nothing but trouble
I understand if you can’t talk to me again
And if you live by the rules of it’s over
Then I’m sure that that makes sense
But I will go down with this ship
And I won’t put my hands up and surrender
There will be no white flag above my door
I’m in love and always will be
And when we meet, which I’m sure we will
All that was there will be there still
I’ll let it pass and hold my tongue
And you will think that I’ve moved on
I will go down with this ship
And I won’t put my hands up and surrender
There will be no white flag above my door
I’m in love and always will be
قرارمان اگر چیزی جز این قرار نانوشته ی ناگفته ی هفت ساله مان بود دختر جان ، اگر سخت بودن هامان مال هم نبود ، اگر چیزی جز سردی نم ناک صبح های گز کردن هایمان هم می توانست ، توانسته بود گه گاهی پوست های کلفتمان را بیندازد ، می آدم و درون – لرزه هایم را برایت می گفتم . از این چرخ و فلک که می کشدم تا آن بالا ها و رهایم می کند و دوباره . می آمدم آه من از کجا بیان کنم این ماجرا هایم را برایت می گفتم . می آمدم یو وِر فور می دَت نایت اِوری ثینگ آی آلویز درِمت آو این لایف هایم را برایت تعریف می کردم . که برای کس دیگر نمی توانم . تو بدان . تو اگر می دانستی ، شاید هم می آمدی دستم را می کشیدی بیرون ، از خودم ، که بد می آزاردم ، خودم که می نشیند تصویر می سازد ، تصویر دردناک می سازد ، تصویر نیست ، حقیقت نادیده است و حقیقت دانسته . ذهنم خیال پرداز قهاری ست طفلکی ، خودش تصویر می سازد ، خودش می بیند ، خودش خودش را حلق آویز می کند . می آدم برایت می گفتم از تصویر هایم . شاید که آرام می گرفتم
رابطه های لب-مدار
واقعن ربطی ندارد که ماجرا تم عاشقانه داشته باشد، تنانه داشته باشد، رفاقتانه داشته باشد، آزادانه داشته باشد یا هر چیز دیگر. داستان این است که “بوسه” توی بعضی رابطهها در میآید، توی بعضیها نه. من نمیدانم دقیقن چه اتفاقی میافتد که بعضی رابطهها “لب-مدار” میشوند، اما به این نقطه رسیدهام که لبها، جدای تنها، برای خودشان شیمی دارند، کانکشن دارند، بگیر و نگیر دارند. به این نتیجه رسیدهام که توی بعضی رابطهها، “لب” نهایتن از کار در نمیآید، هر چقدر که رابطه کار کند، حتا رختخواب کار کند. توی بعضی رابطهها هم، هوم… هرکجای رابطه که کار نکند، لبها حکمرانی میکنند، ساز خودشان را میزنند به کل، کار میکنند. توی بعضی رابطهها، لبها یکبار ار-گاسم میکنند، باقی قضایا یکبار دیگر
سی و پنج درجه –
خوب اوهوم اوهوم دیگه
leave a comment